تقصیر ما نیست که بر سر حرف هایمان نمی مانیم...
چون بر روی زمینی زندگی می کنیم که هر روز خودش را دور می زند...
قطار سوت میكشد و دور میشود
از ایستگاه خیس بدرقه
انبوهی از اندوه، برمیگردد به ایستگاه
و سكوتی سرد بر دیوارها آوار میشود...
اجازه سفر نداشتم!
چمدانی داشتم پر از خاطره
كه به مسافری آشنا سپردم...
دلم را برداشتم و برگشتم
و در میان تـنهایـیـم گم شدم
درست مثل قطاری كه رفت،
و صدای سوتش را تا ابد در من جا گذاشت...
روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت
زیر باران غزلی خواند ؛ دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خورده است ؛ غم دل یا سم
آنقدر غرق جنون بود که پرپر شد و رفت
روز میلاد همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه میلاد برابر شد و رفت
او کسی بود که از غرق شدن می ترسید
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت
هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد
دختری ساده که یک روز کبوتر شدو رفت
آخر ای دوست نخواهی پرسید
كه دل از دوری رویت چه كشید؟
سوخت در آتش و خاكستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد وبر سینه نشست
اشك حسرت شد و بر خاك چكید
آنهمه عهد فراموشت شد
چشم من روشن؛ روی تو سپید
جان به لب آمده درظلمت غم
كی به دادم رسی ای صبح امید
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید......
بارها دلم درسکوت شکست اما کسی صدایش رانشنید...
بارها آسمان چشمانم مانند ابربهاری هوای گریه داشت ؛ اما شانه ای برای گریستن نبود...
بارها زمین خوردم وتکیه گاهم جز دیوار شکسته دلم نبود...
آمدم تا مست و مدهوشت کنم ، اما نشد
عاشقانه تکیه بر دوشت کنم ، اما نشد
آمدم تا از سر دلتنگی ام
گریه تلخی در آغوشت کنم ، اما نشد
نازنینم یاد تو هرگز نرفت از خاطرم
سعی کردم فراموشت کنم ، اما نشد..
که میتابد به حیرت ماه،
میلرزد به غربت برگ،
میپوید پریشان، باد.
فضا در ابری از اندوه
درختان سر به روی شانههای هم
- غبارآلود و غمگین-
رازی را به گوش یکدگر
آهسته میگویند.
دری را بیامان در کوچههای دور میکوبند.
چراغ خانهای خاموش،
درها بسته،
هیچ آهنگ پایی نیست.
کنار پنجره، نوری، نوایی نیست ...
هراسان سر به ایوان میکشاند بید
به جز امواج تاریکی چه خواهد دید؟
مگر امشب، کسی با آسمان، با برگ، با مهتاب
دیداری نخواهد داشت؟
به این مرغی که کوکو میزند تنها،
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلی در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟
کسی اینگونه خاموشی ندارد یاد...
شگفت انگیز نجوایی است!
در و دیوار
به دنبال کسی انگار
میگردند و میپرسند:
از همسایه، از کوچه
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!
گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان ، کفش به پا کن و بیا
و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب ،
اندام تورا ،
مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.
پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.
لختی بخند خنده گل زیباست
پیشانیت تنفس یك صبح است
صبحی كه انتهای شب یلداست
در چشمت از حضور كبوترها
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست
رنگین كمان عشق اهورایی
از پشت شیشه دل تو پیداست
فریاد تو تلاطم یك طوفان
آرامشت تلاوت یك دریاست
با ما بدون فاصله صحبت كن
ای آن كه ارتفاع تو دور ازماست
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
متــــــــاسفم
نه براـے خودم که دروغ تنهـــا خط قرمز زندگیـــستــــ بـــرایم
متاسفم که چرا مزه ے عشـــــــق را
از دستـــــــــ تــــــو چشیــــدم
تا همیشه در شکـــــــــــ دروغ بودنش بمـــانم...!
رنگ به چهره ندارم ........
قلم موی مهربانیت را چرا از لبخند من كنار كشیدی؟؟
یك خط قرمز كه انحنای آن به سمت آسمان است....بر چهره ی یخ كرده ام
میتوانست دوباره به من زندگی بخشد
تو كشیدن این لبخند را از من دریغ كردی
باز گرد كه من
هر روز قلم مو را بر رنگ سرخ آبرنگ میكشم و منتظر حضور دوباره ی توام
تا لبخند را بر من ببخشی
آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا اما...
نمی خواهم برخیزم
در سیاهی این شب بی ماه
می خواهم اندکی بیاسایم
فردا
فردا
برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم چرا
زمین خورده ام...
دیر زمانی است که روح انسان دیگر در پرواز نیست!.....
پای در بند است....
نای و نوای یار نیست!.....
این همه پوچی ...هزار رنگ و ریا.....
زخمه است....
کو بالی برای رفتن تا اوج وفا....
این دل خسته دگر وا مانده است....
از هر چه شیدایی شدن جا مانده است.....
این منم....
ای خدا دستم بگیر....
این منم....
ای خدا ماندم اسیر....
من که رسوای توام جانم بگیر....
یا که در دریای یار دستم بگیر.....
من با توام... نه من.. که تمام" سکوت ها"
بی اعتنا به خط کشی عنکبوت ها
می بینم اینکه طالع خورشید می دمد
بر صحنه تلاطم کف ها و سوت ها
می بینم ازدحام شگفت کبوتران
از بین دست های بلند قنوت ها
می بینم اینکه خاطره و خنده می شود
این های و هوی هرزه ی باد و بروت ها
شیرین من به تلخی ازین قصه یاد کن
وقتی که خاک پر شود از طعم توت ها
کبوتر های عاشق بوده ایم ما
از این دنیای خاکی رو به بالا
پر پرواز خود را باز کردیم
پریدیم هر دو تامان تا کجا ها
ا گه تو مال من بودی ماه از چشات طلوع می كرد
پرستو از رو دست تو نغمه هاشو شروع می كرد
اگه تو مال من بودی كلاغ به خونش می رسید
مجنون به داد اون دل زرد و دیوونش می رسید
اگه تو مال من بودی همه خبردار می شدن
ترانه های عاشقی رو سرم آوار می شدن
اگه تو مال من بودی قدم رو پاییز میزدیم
پاییز می فهمید كه ماها زبونشو خوب بلدیم
اگه تو مال من بودی انقد غریب نمی شدم
من چی می خواستم از خدا دیگه اگه پیشت بودم
اگه تو مال من بودی دور خوشی نرده نبود
دل من اون آواره ای كه شبا می گرده نبود
اگه تو مال من بودی چشام به چشمات شك نداشت
تنگ بلور آرزوم مثل حالا ترك نداشت
اگه تو مال من بودی جهنمم بهشت می شد
قصه ی عشق ما دو تا ، عبرت سرنوشت می شد
اگه تو مال من بودی می بردمت یه جای دور
یه جا كه تو دیده نشی نباشه حتی كمی نور
اگه تو مال من بودی ، می ذاشتمت روی چشام
بارون می خواستی می بارید ، ابر سفید گریه هام
اگه تو مال من بودی برگا تو پاییز نمی ریخت
شمعی كه پروانه داره ، اشك غم انگیز نمی ریخت
اگه تو مال من بودی قفس دیگه اسیر نداشت
آدما دارا می شدن ، دنیا دیگه فقیر نداشت
اگه تو مال من بودی خیال نمی كنم باشی
پس می رم و می كشمت پیش خودم تو نقاشی